:: Blogger :: Contact :: Home ::



Saturday, September 29, 2012
پس از مدتها خواستم این نوشته ردپایی باشد از حس امروزم
این فراموشی و از خود دورشدنی که آزارم می داد لحظه به لحظه مانند توماریست که باید خارجش کرد
فرداها اگر دوباره آمدم اینجا امیدوارم بگویم خدا را شکر که خوش خیم بود...






Friday, June 11, 2010
همیشه راه خروج اضطراری این زمانها پیش بینی شده بود.
ولی اینبار و اینجا بعد زمان ندارد! اینجا سلول انفرادیست.
این هم از باگهای آفرینش.






Sunday, June 06, 2010
اینروزها برایم مثل خواندن کتابیست که بارها آن را خوانده ام.






Wednesday, June 02, 2010
اگر خدا بودم؛
دوباره شیطان را می آفریدم، ولی اینبار دنیا را کامل به او می سپردم و خودم می رفتم تعطیلات.
شاید دنیایی که خدایش شیطان باشد انقدر توجیه کردنش سخت نبود.






Monday, May 31, 2010
بهانه کوچکی برای ادامه دادن که روز به روز بزرگتر شد و تمام زندگیت را گرفت؛
مثل شاخه ای که دیوار روزی دلش برایش سوخت و پناهش داد و حتی بعد از مرگ درخت اسیرشاخه های خشکیده روی تنش بود.
دیواری ساختی محکوم به ایستادن و ادامه دادن با خاطراتی خشکیده بر تن.






Saturday, May 29, 2010
با سرنوشت نشسته بودیم تو کافه و صحبت می کردیم.
حوصلش حسابی سر رفت و زد دهن دو نفری رو که رو میز کناری نشسته بودند سرویس کرد!
و آن دو نفر دیگر با هم دیده نشدند،
به همین سادگی.






Thursday, May 27, 2010
تجربه ی غریبیست،
اینکه توی آغوشش آرام گرفته ای و فیلم نگاه می کنی و بوی غذا از آشپزخانه می آید و به این فکر می کنی که لواشک هم جزو لیست خریدش بود و یادت رفت و فراموشش می کنی و بوی تنش می آید و باز هی آرام می گیری وهی نمی گذارد فیلمت را ببینی و آخر سرپاز می کنی و ...

شاممونو که خوردیم بریم لب دریا؟




:: Blogger :: Contact :: Home ::

dark




Free counter and web stats