:: Blogger :: Contact :: Home ::



Saturday, May 22, 2010
چیکا چیکا
مانند نقاشی نیمه کاره ناتمام ماند.
جای ناخنهایش روی پوستم و عطرش مخلوط با بوی الکل و سیگار چشمهایم را نیمه باز نگه داشته بود.
پشت پنجره ایستاده بود و آرام آرام شعر زیر لبش زمزمه می کرد و آرام نبود.
پیراهنم را از روی میز گرد کوچک کنار اتاق برداشتم و به در که رسیدم کمربندم را هم بسته بودم.
در را که باز کردم صدایم زد، یک آن برگشتم و لا به لای نور کم رمق شمع دیدمش که سیگار روشن می کند و نگاهش باز رو به پنجره بود.
یادم نمی آید قبل از بیرون رفتن خداحافظی کردم یا نه.






:: Blogger :: Contact :: Home ::

dark




Free counter and web stats